دنیای کوچک من



عید زیادی زود داره میگذره!واقعا هیچ کار خاصی نکردم!کلی برنامه داشتم و طبق معمول به نود درصدشون نرسیدمروزای اول اومدنم خیلی بحث داشتم با مامانم اما این چند روز یکم آرامش برقرار بود.عید دیدنی هم فقط یه بار رفتیم خونه عمم و یه بار اونا اومدن خونمون همین!فردا هم عازمیم شهر دانشجویی چون پس فردا عروسی دختر داییمه و اونجاست.دیگه برنمیگردم همونجا میمونم.دلم یه تنهایی چند روزه میخواد اما متاسفانه خوابگاها ١٦ ام باز میشن☹️

پارسال رو هم دوست داشتم هم نداشتم.خب یه عالمه صمیمیتم با دوستایی بیشتر شد که واقعا بودن باهاشون خوش میگذره و لذت بخشه.نمیگم قطعا تا ابد کنار همیم یا هیچکس مشکلی نداره و اصلا تا الانم بحثی نداشتیم اما مهم اینه که در حال حاضر از وجودشون خوشحالم.یه چیزایی به سمتی رفت که فکرشم نمیکردم و واقعا باعث بهم ریختگیم شد اما دیگه عادت کردم.در کل تا حدی میشه گفت سال آروم و یکنواختی بود.نظم کتاب خوندن و فیلم دیدنم بیشتر شد که خوشحالم بابتشاز لحاظ درسی ولی زیاد راضی نبودم چون بیش از اندازه نخوندم!و همین که تا حالا درسیو نیوفتادم جای شکرش باقیه!

امسال هم واقعا چیز خاصی به نظرم نمیرسه که بخواد با پارسال تمایز داشته باشه هرچند گاهی اتفاقایی می افته که آدم حتی فکرشم نمیکنه.امیدوارم امسال کلی از اینجور اتفاقای خوب طور در پیش داشته باشم:))امسال تصمیم دارم بیخیالتر از قبل باشم نسبت به مسائل.یکی از شعفام اینه که سر چیزای ساده کلی حرص میخورم و اعصاب خودمو خورد میکنم.سعی میکنم امسال یکم آرومتر و بیخیالتر باشم.

و اینکه میخوام امسال مهربونتر باشم نسبت به همه!اهل تعریف کردن از خودم نیستم و خب دلیلی هم نداره که اینجا از خودم تعریف کنم!ولی خب کسایی که منو از نزدیک میشناسن میگم من خیلی مهربونم!ولی حس میکنم هنوز کافی نیست.معتقدم هرچقدر با آدما مهربونتر باشی یه روزی نتیجش بهت برمیگرده.میخوام امسال این خصلتومو بیشتر کنم تا آرامش خودمم بیشتر بشه.

یکمم درسخون تر بشمتابستون علوم پایه دارم خیر سرم‍♀️بیشتر کتاب بخونم و بیشتر فیلم ببینم و ورزشمو زیاد کنم و در عوض از وابستگیم به نت کم کنم.ایشالا که بشه!

+تولد م.ز دوست صمیمیم و دوست دختر جوجو ١٣ امه.جوجو براش آبرنگ و گواش و پاستل گچی هرکدوم ٢٤ رنگ و کلی قلم و مدادایی که نمیدونم چیه و هم چنین هدست بلوتوثی خریده.بعد کافه رزرو کرده و کیک سفارش داده و قراره بره شهرشون.حقیقتا اعلام میدارم از شدت حسادت دارم شکافته میشممنم میخوام خببب


ولی جوری نباشین که اعضای خانوادتون از کنارتون بودن حس ناراحتی داشته باشن!اینجوری نباشه که من بعد این همه وقت اومدم خونه از همون روز اول بگم کاش زودتر بگذره این چند روز که اینجام!که از همون روز اول باز بخوام هزار جور تیکه و طعنه تحمل کنم و همش به جر و بحث و دعوا ختم بشه.کاش یکم خانوادم درک میکردن فقط!و خب خدارو عمیقا شکر میکنم که اینجا یا شهرای نزدیک قبول نشدم که بیشتر از این بخوام مجبور به تحمل کردنشون باشم!

چقدرم برام مهم نیست عیده!عین بقیه روزاس!فقط باید بازم مدتی ریخت فک و فامیل دوست نداشتنی بابام رو زیارت کنم‍♀️خدایا میشه زودتر برسیم به اواخر عید که میریم شهر دانشجویی؟

+زندگی خوابگاهی اصلا راحت نیست!اونم برای منی که نهایتا هفته ای دو سه وعده غذا رزرو میکنم و بقیشو خودم باید درست کنم چون از غذای سلف متنفرم!و دست تنهام و اصولا کسی کمکم نمیکنه در این مورد!م.ز هم اتاقیمم که همش با جوجو بیرونه و هیچ کاری نمیکنه دیگه!روابط همه واقعا داره کم و سرد میشه!و خیلی مشکلات که نگفتم.و با این وضعیت من الان واقعا دلم خوابگاه رو میخواد!چون اقلا اونجا روانم ارومه!به جز وقتایی که خانواده با حرفاشون بازم آزارم میدن!


از آدمایی که انقدر مغرورن که هیچوقت حاضر به عذرخواهی کردن نیستن متنفرم.

ازینایی که در ظاهر مظلومن و همه فکر میکنن هیچوقت کسیو ناراحت نمیکنن اما همه گندی میزنن و نهایتا تو هم صرفا به خاطر شلوغ بودن و مظلوم به نظر نرسیدن!در هر شرایطی آدم بده به نظر میرسی متنفرم!

از اینایی که یه مشت دروغ سرهم میکنن تا اتفاق افتاده رو به نفع خودشون بکنن متنفرم.

از اینایی که کارای بقیه رو هی عیب می گیرن اما خودشون هر کاری دلشون میخواد میکنن متنفرم.

از آدمای خودخواه خودبین متنفرمممممممممم!!!!!

از آدمایی که دیگرانو بد نشون میدن تا خودشون محبوب تر بشن متنفررررمممممم!

از آدمایی که هیچی نیستن و فقط به خاطر بعضی چسب بودناشون به نتایجی رسیدن و فک میکنن شاخن و دیگرانو بدون اطلاع از خیلی چیزا قضاوت و حتی مسخره میکنن مُ تِ نَ فِ ررررررررررررررممممممم!


یه رسمی هم در مورد من هست که هر سال روز ولنتاین میگم ایشالا امسال آخرین ولنتاین تک نفرت باشه و باز ولنتاین بعدی همین جمله رو تکرار میکنم و خب با شناختی که از خودم دارم احتمالا سالهای زیاد دیگه ای باید اینو به خودم بگم:))

حالا دوستان جان هی  کادوهای ولنتاینشونو به رخ میکشن ومنم با بغض تو دلم میگم ایشالا خرسه زنده شه تو و دوس پسرتو با هم بخورهولی خب مشخصه که اصلا توی اینجور روزهای خاص حسودی نمیکنم

مسئله دیگه هم اعلامیات سینگلاست که روزی شونصدتا استوری در جهت اعلام اینکه من سینگلم و کسیو ندارم برام کادوی ولنتاین بخره میذارن تا عمیقا تو چش ملت بکنن که سینگلن.حالا باز خوبن اینا مورد داریم فقط با حاجی پشم فروش دم دانشگا رل نزده وچنتا چنتا اداره میکنه و نهایتا اونم اعلام میکنه من سینگلم و کادو نگرفتم:/البته تجربه ثابت کرده این اعلانات در برخی از دوستان که به تازگی کات کردن خیلی بیشتر موجوده و فرد منتظره سوژش اینو ببینه و بفهمه این سینگله و بپره دوباره رل بزنه://مورد بعدی یکی از همکلاسیامونه که خب ما زیاد ازش خوشمون نمیاد یعنی کلا سوژه ی خنده ی دخترای کلاسه!ولی این دوستمون هر روز به هشتگ قلب و حرف جدیدی توی استوریاش دیده میشه و فرد مورد نظر اونو قشنگ میتیغه و میره.اونم اصلا ککش نمیگزه که مثلا طرفش طی نهایتا یکی دوبار بیرون رفتن چند میلیون ازش تیغیده و رفته:))خیلی خوشحال طور میگه یه تجربه بود برام و باز همین احمق بودنو تکرار میکنه!خواستم بگم گویا به مناسبت ولنتاین این دوستمون یه پک بزرگ از لوازم آرایشی مارک سفارش داده بوده برای دوست دخترش ولی قبلتر از ولنتاین کات میکنه دختره(خاک بر سرت خواهرم:/ )خلاصه قصدم این بود بهش نزدیک بشم این مدت جهت دلداری این عزیز و اینکه این ولنتاین بی کادو نمونم که خب دلم رضا نداد:/اعلام میکنم خاک تو سرت دل جان

قرار بود کم بنویسما!تو راه برگشت به شهر دانشجوییم.فقط موندم چجوری وسایلمو سه طبقه بکشونم بالا


گفتم که یکی بود داشتم روش کراش پیدا میکردم بعد ماشینشو دیدم و انقد شاخ بود که بیخیالش شدم؟

عاقا طی تحقیقاتی مشخص شد طرف واقعا خانوادش خیلی شاخن.باباش فوق تخصص داره و مامانش متخصصه.خیلی معروفن تو شهر دانشجویی و اساتید ماهم ازشون حساب میبرن حتی و اینو هرجور شده پاسش میکنن.و گویا دوست دخترم داره از همکلاسیاش که فکر میکنم بدونم کیه خیلیم زشته اصن(آی حسودی)

خلاصه که پرونده این مورد بسته شد.

یه مورد دیگه ام دوتا از رزیدنتای جراحی دانشکدمون هر روز صبح میان بوفه املت میخورن.یکیشون خیلی جنتلمن و جذابه.ولی یه اصلی هست که میگه تو غلط میخوری اسم کراش بیاری دیگه:))

عید عروسی دختر داییمه که هم سنمه.نیگا تو رو خدا دغدغه ی اون چیه الان دغدغه من چیه‍♀️


+یکی از عادتام اینه که وقتی حس کنم خوابم میاد و مسواک بزنمو بیام بخوابم اگه خوابم بپره بعد از اون هیچ کار خاصی نمیتونم بکنم!یعنی فقط میتونم پای گوشی باشم همین!الانم از همون وقتاس گفتم بیام یه سری به وبم بزنم اقلا.

+بیشتر نمره ها اومدن.خداروشکر میکروب عملی که نگرانش بودم رو پاس کردم ولی با نمره دقیق ١٠میکروب تئوری حدود ١٣.بعد حالا در وصف بقیش اینجور بگم که عمومیا دارن معدلمو داغون میکنن به جای اینکه معدلو ببرن بالا!به طور مثال فرهنگ و تمدن اسلامی شدم ١٢!که خب کلا استاد به همه بد نمره داده و لج کرده به خاطر اینکه اول ترم گفت باید همتون پول بهم بدین کتاب بخرم و هرکی نده بره حذف کنه درسو!و ما هم اعتراض کردیم و نتونست کاری کنه لجشو اینجوری خالی کرده!در عجبم واقعا که چطور انقدر ادما میتونن پول پرست باشن اونمکسی که جایگاه استاد دانشگاه رو داره!خلاصه معدل این ترم به فنا رفت گویا:))مهم نیست برام البته مقدار زیادیش هم به خاطر کم کاری خودم بود ولی گذشت دیگه فقط خداروشکر هیچ درسی رو نیوفتادم اقلا.

+کلاسا از شنبه ١٣ ام شروع میشه اما بچه ها گفتن تا ٢٢ ام نیایم.تازه میخواستن بگن تا ٢٧ ام نریم سر کلاس که ما اعتراض کردیم حوصلمون سرمیره تو خونه دیگه:) جالبیش اینه که بچه های ساکن توی شهر دانشجویی بیشتر مشتاق سر کلاس نرفتنن!و خب فعلا دارم از تعطیلات لذت میبرم:))

+از ترم جدید میخوام واقعا تغییر داشته باشم.درسای اختصاصیمون مثل پوسیدگی شناسی و رادیو و کنترل عفونت و تجهیزات  شروع میشه که نمیخوام براشون کم کاری کنم و باید از همون اول حسابی براشون زمان بذارم.تصمیم داشتم برم سراغ ساز اما خیلی گیجم.ساز مورد علاقم پیانوعه اما چون خونه نیستم و اونجا هم جایی رو ندارم تصمیم داشتم کیبرد بگیرم که بشه توی خوابگاه ازش استفاده کرد و توی شهردانشجویی برم کلاس و همونجا با پیانو هم کار کنم یه مقدار که یه عده میگن اینکارو نکن و بده و اینا.گیتار و سنتور رو هم دوست دارم اما خیلی کمتر از پیانو.حالا باید یه مقدار تحقیق کنم ببینم چی میشه.و جدی باید زبان کار کنم و یه مقدار کارای ترجمه ای انجام بدم چون حدود ٥ ساله که زبان کار نکردم و واقعا وضعیتم افت شدیدی داشته.خلاصه که ایشالا ترم پر باری باشه.

+یه نفر رو دوستش دارم اما ازش متنفرمممممم!این حجم از تضاد حسی برای خودمم عجیبه!(نامبرده دختره البته)

فعلا همینا!:/


از آدمایی که با دیدنت تنها کاری که می کنن گشتن دنبال یه ایراده تا بکوبن تو صورتت بدم میاد.حتی اگه اون آدم خالم باشه و دوسش داشته باشم!یه چیزایی رو ایراد می گیره که خب خودتم میدونی!ولی کاملا به روت میاره اونو!و همچنین از غرورش بدم میاد!اینکه فکر میکنه چون وضع مالیشون خیلی خفنه یعنی کاملتریه!حالا واقعا هنر و کار خاصیم بلد نیستا!ولی به حدی از خودش تعریف میکنه و بقیه رو از بالا به پایین نگاه میکنه که حرص آدمو درمیاره! نمیدونم چجوری بعضیا به خودشون اجازه میدن انقدر بدبین و ایرادگیر باشن!و نسبت به خودش خوشبین!!!نمونه بارزش پسر بزرگشه که معتقده پسرش هوشش خیییلی بالاست و ماها معمولی ایم.و پسرش درسخون نبوده وگرنه تک رقمی می اورده!حالا لازم به ذکره که پسرخاله محترم تموم زندگیش توی بهترین مدارس شهرشون(از شهرای منظقه ١) به زور پول درس خونده و ننداختنش بیرون و برای کنکور هم با اساتیدی که امثال من نهایتش سر کلاس ١٥٠ نفریش میرفتیم مرتبا و هفته ای چند بار کلاس خصوصی میگرفت.و نهایتا رتبشم پنج رقمی شد و یه رشته الکی قبول شد.کلا فقط بذاریش از خوبی خودش و بچه هاش میگه اما عمرا از خوبی کس دیگه ای نمیگه فقط بلده ایراد بگیره!جالب اینه که هر بار قراره ببینمش استرس می گیرم باز قراره از چی ایراد بگیره!
بیایم بی تربیت باشیم:))واکنشم بعد از حرفاش بالا اوردن یکی از انگشتامه و بیان به یه ورمخیلیم راضیم و واقعا حس آرامش میده بهم:))
+لازم به ذکره که وقتی رتبه ی کنکورم اومد و بهش گفتم به حدی زد توی ذوقم که حالم از خودم بهم خورد!و همچنان لازم به ذکره که رتبم سه رقمی منطقه ١ شده بود!!!

پنج شنبه ی هفته پیش خانوادم برگشتن شهرمون و من موندم خونه مادربزرگم.دانشگاه از هفته دیگه شروع میشه.دلم میخواست چند روز رو تنها توی خوابگاه باشم اما فعلا خوابگاها بستس و نمیشه برم.هرچند خونه ی مادربزرگم بیشتر روز رو توی اتاقم و بیرون نمیام زیاد و همین تنهایی خوبه باز.٤ روزه از خونه بیرون نرفتم و آفتابو ندیدم:))
عروسی دخترداییم خیلی خوب بود.خیلی خوش گذشت و بعد مدت ها تنها عروسی ای بود که کلی رقصیدم و پریدم شادی کردم و حس حوصله سررفتگی و تنهایی نداشتم توش.دو روز بعدش رفتیم خونه داییم و چقدر حس بدی بود که دخترداییم نبود.دختر داییم تنها همسنم تو فامیله و با اینکه خیلی خیلی متفاوتیم از همه نظر اما کنار هم که بودیم انقدر حرف میزدیم که زمان از دستمون در میرفت و حالا نبودش خیلی توی ذوق میزد.واسه همینه که اصلا دوست ندارم آدمای نزدیکم ازدواج کنن.بدترین چیز دور شدنشونه.
تصمیم داشتم درس بخونم اما هیچی نخوندم.صبح تا شب یا فیلم می بینم یا رمان میخونم یا توی اینستا میچرخم و یا نهایتا با دوستام حرف میزنم.زمان یجور عجیبی زود میگذره.شارژ گوشیمم عجیب زود خالی میشه البته‍♀️روزی سه بار شارژش میکنم‍♀️
هم کلاسیام مرتب در حال رو کردن هنراشونن!و خب من ناراحت میشم برای خودم.خیلیاشون یا نقاشیشون خیلی خوبه یا خطاطی میکنن یا خوب ساز میزنن.همیشه دلم می خواسته یه هنر داشته باشم که توش خیلی خوب باشم اما حالا؟نمیخوام تقصیر کسی بندازم اما به نظرم یکم ریشه توی بچگیم داره.توی خونه ی ما هیچوقت هنر چندان ارزشمند نبوده!هیچوقت تشویق نشدم بابت نقاشی خوب یا خط خوب یا کلا هرچی.همیشه تشویقم کردن سمت درس.همیشه گفتن هنر بی اهمیته.یادمه تابستون قبل از سالی که جدول ضرب رو یادمون بدم جدای از اینکه حفظش بودم،خانواده مسابقه میذاشتن بین من و داداش دوقلوم و یه صفحه پر از ضرب می نوشتن و ما باید توی سریعتر تموم کردنشون رقابت میکردیم اما هیچوقت منو سراغ هنر نفرستادن.منو هی فرستادن کلاس زبان اما منو هیچ کلاس هنری ای نفرستادن و معتقد بودن اگه کلاس میخوای بری باید کلاسی بری که به دردت بخوره!منم شاید اونقدرا استعداد هنری نداشتم.همیشه عاشق ریاضی بودم و دوست داشتم توش غرق شم اما حالا کلی دورم از علاقم حتی.حس یه آدم خونه به دوش رو دارم.رشته ای رو میخونم که خیلیا آرزوشو دارن خطم تا حدی خوبه مرتب کتاب میخونم مرتب فیلم می بینم توی بازی ها کامپیوتری یکم استعداد دارم!آشپزی میکنم کیک میپزم اما توی هیچی خودم رو خوب!ندونستم.و این خیلی برام حس بدیه.شایدم دلیلش کمالگرا بودنمه که هیچوقت خیلی ارزش قائل نبودم برای کارام اما به هر حال خستم از این وضعیت و گیجم برای تغییر.

خیلی خستم.روز اول پ هم هست.کمر و دلم درد میکنه.چشمام درد میکنه.خوابم میاد.توی سالن مطالعه یه عالمه ه ریز هست و هر چند ثانیه یکیش مرده یا زنده میوفته رو میزم و البته حس افتادنشون روی بدنم که سعی میکنم به روی خودم نیارم!همه خوابن الان!

هنوز یه جزوه سخت مونده ولی!سخت ترینشون!استادامون با بچه های پزشکی یکین اما در حد نصف مطالبو برای اونا نگفتن چون به خاطر شیوه نوین شدنشون واحدشون کم شده!حالا من موندم ایمنی بیشتر به درد ما میخوره یا اونا که ما کلی بیشتر از اونا میخونیم!

غرغراموکردم دیگه!برم بخونم که بعدش برسم یه دوش بگیرم تا با این قیافه ی داغون نرم دانشگاه!

نهایتا باید فردا صبح تو آینه به خودم بگم زشتوی کی بودم من؟

+اها راستی!الان دلم میخواد اینایی که میگن ما آرزومونه پزشکی/دندون قبول شیم و کلی ازین درسای سخت بخونیم رو بذارن جلوم،کلشونو بذارم لای پنجره و هرچی ه اینجاست جمع کنم بریزم توی دماغشون!در این حد بی اعصابم!

++از حفظیات خسته شدم!دلم برای ریاضی و فیزیک قشنگم تنگه.کاش درسای ماهم جوری بود که یکم نیاز به خلاقیت و فکر کردن داشت نه صرفا خرخونی و حفظ کردن!دلم برای فکر کردن و تمرکز کردن واسه حل مسئله و حتی اعصاب خوردی حل نشدن سوالای سخت بدجوری تنگه.حتی میگم کاش کنکوری بودم الان!


با دوستام رفته بودیم کافه،هوا خوب بود گفتیم توی حیاطش بشینیم.داشتیم صحبت میکردیم که یهو کاف رو دیدم.داشت میومد طرف کافه که یهو چشم تو چشم شدیم و قشنگ انگار برق گرفتش!سرشو انداخت پایین و از کافه رد شد.یکم بعد دیدم برگشت و رفت توی کوچه ی روبروی کافه.دوباره چند لحظه بعد سرشو پایین انداخت و از کنارم رد شد و رفت داخل کافه.موقع حساب کردن رفتم داخل کافه و دیدم کنارش یه دختره و باهم صحبت میکنن.دلم سوخت حقیقتا براش!من که در هر حال نظرم تغییری نکرد در موردش اما اون بنده خدا حالا چقدر عذاب وجدان کشیده احتمالا!بیچاره چقدرم بدشانسه که من! رو دقیقا اونجا دیده!ولی خب خوبیش اینه که دیگه حساب کار در مورد من دستش اومداین قسمتش خیلی خوب بود


خب ما از ترم ۵ گروه بندی میشیم و خیلی از کلاسامون بر اساس همین گروهمونه.ما از خیلی وقت پیش تصمیممونو گرفته بودیم و دیگه درگیرش نبودیم.حالا الان که باید دیگه اسامی رو تحویل بدیم یه بحثی پیش اومد و گروه بالینی‌مون قشنگ پاشید از هم!فقط به خاطر خودخواهی یه عده!انقدر عصبی و ناراحتم که حد نداره.نمیدونم قراره الان چیکار کنیم اصلا!همه گروه های خوب هم پره!چقدر مسخرس که همین اخر کار که باید گروه جمع شه یهو اینجوری شد!از فکر کردن بهش هم خستم حتی.برام مهم نیست فقط با ۲نفر دیگه باشم مهم نیست دیگه کجا باشم.

+از وقتی اومدم خونه به شدت حس خستگی دارم.دیروز رفتم برای تشخیص لیزیک که به خاطر خنگیم که روز علوم پایه لنز زدم گفتن تا یه هفته نمیتونم عکس بگیرم.کاش این لیزیک چشمام زود تموم شه فقط.نگرانم به دانشگاه بخوره و اذیت شم و از طرفی اصلا حاضر نیستم دیگه عینک و لنز و کوری رو تحمل کنم.البته جالب اینه که بیشتر اطرافیانم وقتی میگم که میخوام لیزیک کنم میگن مگه تو عینکی‌ای؟

یه عالمه مهمون داریم این مدت.احتمالا برای تاسوعا و عاشورا بریم جایی و بعدش بازم مهمون داریم.دلم میخواست یه سفر تهران هم برم که به خاطر لیزیک فک نکنم برسم.یه عالمه کار دارم و یه عالمه خستم.وای که فقط منتظرم لیزیک کنم و تا چند روز انقدر بخوابم تا بمیرم.قشنگ خستگیم در بره


روز قبل امتحان خیلی استرس داشتم اما همون روز نه.سر جلسه یه جاش دیدم دارم از دل درد می‌میرم و گفتم حتما عصبیه که خب اتفاق دیگه ای بود و خلاصه بدبختی ای داشت از شانس من.

کلید قطبمون خیلی دیر اومد و تصحیح کردم و ایشالا پاسم.فقط الان مث دوران کنکور خوره افتاده به جونم که نکنه اشتباه وارد کرده باشم چیزی رو.ایشالا که مشکلی نباشه.یه سری سوال هم از یه مبحث یه درسی که نباید میدادن رو داده بودن که میگن هرسال اینا رو میدن اما بچه ها اعتراض کنن حذف میشه و در نتیجه نمرم میره بالاتر.هرچند نمره اهمیتی نداره اصل پاس شدنه که شکر تموم شد.

چقدر استرس کشیدم سر علوم پایه.تابستونمم خراب کرد.برم که این چند روز باقی مونده رو حسابی استراحت کنم


اومدم خونه خالم.سر ناهار با پسرخالم از علوم پایه میگفتیم که گفتم میوفتم بدبخت میشم.گفت نه بابا پاسی منم همین فکرو میکردم.بعد گفت چیزی ام حذف کردی؟شروع کردم به گفتن دیدم قیافش داره شبیه برگ ریخته ها میشه دیگه ادامه ندادم به گفتن حذفیاتمبعد شروع کرد به گفتن اینکه بشین فلان شکلی شانسی بزنقشنگ نا امید شد

حالا دخترخالم هی میگه تو از فلانیا که با سهمیه اومدن کمتری؟بیوفتی کشتمت

خالم میگه چرا نخوندی میگم اخه فلان شد و درسا دانشگاهمون فلان بود و اینا خالمم میگه فلانی ترم بالایی خودته همینجا رتبه شده بهونه نیار دیگه

خلاصه خواستم بگم هرچی تو خونه امید دادن بهم که پاسی این حرفا اینجا تخریب شدم‍♀️خدا رحم کنه دیگه


تو راهم.عادت به خوابیدن توی راه ندارم اصولا ولی عجیب اینبار خوابم میاد.مقاومت میکنم یکم تست میزنم هی.خستم.حس میکنم هیچی بلد نیستم.حس میکنم مغزم کار نمیده دیگه.چشمام درد میکنه خیلی زیاد.تست میزنم و می بینم که بله بلد نیستم!استرسم بدجوری کشیده بالا.فک کنم واسه کنکورم اینجوری استرس نداشتم.فقط امیدوارم به خوبی تموم بشه.


مسخره ترین چیز در مورد علوم پایه اینه که منی که توی شهر خودمون یکی از دانشگاهای برتر!هست باید بکوبم برم حتما شهر دانشجوییمیه عالمه راه هم کلی زمانگیره و هم به شدت خسته کننده که تا چند روز بدن درد دارم براشهواپیما رو هم چک کردم و بلیطاش جوری گرونه حتی فکرشم نمیکنم.اخه بی وجدان ۵۹۰ تومن بدم واسه یه رفتن؟انصافه؟حالا خودم کم استرس و کمبود زمان دارم درگیری جمع کردن وسایلمم هست.تازه خوابگاه خودمونو بهمون نمیدن و باید بریم یه جای دیگهکه البته من میرم خونه خالم.خیلی حرکاتشون مسخرس


نمایندمون لیست بچه هایی که قراره علوم پایه بدن رو فرستاده تو گروه که برای هر کس گفته که چه سهمیه ای داشته.آقاااا من اصن بررررگام ریخت اینو دیدم!!!ینی یه کسایی سهمیه ای ‌بودن که حتی فکرشم نمیکردم!بعد اینا یه سریاشون از نزدیکترین دوستام بودن و حتی کوچکترین حرفی در موردش نزدن!!!اقاااا من اصن شاخ در اوردم!!!

نماینده کارش درست نبود به نظرم که کل اطلاعات رو گذاشته ینی حتی شماره دانشجویی و شماره ملی همه رو هم گذاشته.البته نمایندمونم یکم در این مورد کرم داره

پ.ن:به نماینده پیام دادم شماره ملی و دانشجویی هارو حذفشون کنه از عکسه.اون روی خبیثمم میگه به یک طرفت که سهمیه ای ها رو نوشته اصن به تو مربوط نیست که بگی حذفشون کنه.اصن طلا که پاکه چه منتش به خاکه؟


چشمام درد میکنه.سرم درد میکنه.بازم معده درد عصبی و استرسی اومده سراغم.چیزای جدیدی که میخونم توی مغزم نمیره.چیزایی که قبلا خوندمو مرور میکنم از خودم میپرسم یعنی من واقعا اینا رو خوندم؟و یک ساعت بعدش که همونا که مرور کردم رو هم یادم نمیاد.خستم.میرم اینستا تموم دوست و اشنا و فامیلو می‌بینم که همه در حال مسافرت و عشق و حالن.دختر داییم همسنمه.عید عروسی کرد.یکماهی هست که توی مسافرته.لایو گرفته بود و با صدای خمار میگفت بیشتر بریز هنوز مست نشدم.و‌ منی که اینجور چیزا رو حتی از نزدیک هم ندیدم.

خیلی جدی نگران نتیجه علوم پایه ام.خیلی جدی میترسم بیوفتم.آه میکشم که چرا همسن و سالام انقدر باید توی خوشی و شادی باشن بعد من انقدر درگیر.به خودم میگم تو بعدا نتیجه زحماتتو می‌بینی.

توی ذهنم مرور میکنم که یه روز اگه کسی گفت دکترا خیلی پول می‌گیرن و پول مفت درمیارن چجوری بکوبم توی دهنش.

پ.ن:بیشتر که فکر میکنم به خودم میگم بچه جون تو تازه اول راهی.مونده تا بنالی از سختی‌ها.

+کی گفته بچه‌های پزشکی و دندون و اینا خودشونو بالاتر میدونن از بقیه؟پس چرا من حس میکنم از بقیه بدبخت تریم؟


چند روزیه توی اینستا به طور عجیبی تعداد نسبتا قابل توجهی پیج هایی فالوم میکنن و پیام میدن بهم که کاملا مشخصه فیکن!از روی تعداد فالوور فالوینگاشون کاملا مشخصه!بعد حالا جالب اینکه اکثرا یا شریف درس میخونن یا دانشگاه تهران و همه رشته‌های خفن!همه جور چیزی هم توشون هست.نمیدونم چرا اصلا حس خوبی به این مورد ندارم.البته اصولا اینجور چیزا عادیه اما اینکه یهو این فیکا حمله کنن خیلی مشکوکه!ولی اگه کسی پشت اینکارا باشه اخه قصدش چی میتونه باشه!واقعا مسخرست!هیچ جوره نمیتونم درک کنم اینو!


چند روزیه که اومدم خونه.خانواده گله‌مندن که همش توی اتاقم هستم و در رو می‌بندم و پیششون نمیام.اگه کاری انجام کیدادم حرفی نداشتنا اما اینکه همش دراز کشیدن روی تختم و هندزفری توی گوش چشمامو می‌بندم یکم عصبیشون میکنه.در هر حال چندان اهمیت نمیدم.این روزا فقط دلم یه تنهایی عمیق میخواد دور از هر سر و صدایی.حتی دوست ندارم که از خونه بیرون بیام و باید برم پیش دوستم که کادو تولدشو ببرم و امروز و فردا میکنم برای رفتنش و بازم حوصله بیرون رفتن ندارم.نه که غمگین و ناراحت باشما ولی توی شهر دانشجویی از بس دورم شلوغه و از خیلیاشون دل خوشی ندارم.بگذریم

بخش رادیولوژی ای که توی پست قبلی حسابی فشار اورده بود بهم الان یکی از بخش‌های مورد علاقم شده.انقدر دوسش دارم و تلاش میکنم توش بهتر بشم که اگه زمانی باشه که بتونم برم اونجا میرم تا عکس بگیرم و بیشتر تمرین کنم.اما نگم براتون از بخش پروتز.توی پروتز ما فعلا به طور فرضی برای یه ادم بی دندون کامل قراره که دندون مصنوعی برای هر دو فک کامل بسازیم.واقعا بهم فشار اورد.جدای از کار عملیش که وقتگیر و انرژی‌بر بود و تموم تایم بیکاریمون توی دانشگاه روی میرفتیم سراغش فشار روانی و استرس خراب شدنش خیلی بد بود چون برای اولین بار با مواد برخورد داشتیم و کار خیلی ظریفیه و کوچکترین اشتباهی ممکنه کارتو خراب کنه و صد البته که موادش گرونه و بیشتر از یه بار بهمون نمیدن‍♀️و اگه خراب کنیم باید کلی بریم بگردیم دنبال مواد!البته الان برام خیلی راحت تر شده ولی اوایل استرس زیادی کشیدم محصوصا که استادمون بابت هر اشکال مسخره ای ما رو میشوره‍♀️قیافه‌هامون هم که بعدش دیدنی بودقشنگ انگار از کار بنایی برمی‌گشتیم از بس گچ و مواد رومون میریخت هرباربعد داخل خود فانتوم هم که خیلی وقتا دستامون کثیفه موهامون ژولیده میشه و مقنعه ها کثیف و خلاصه خیلی داغونیم.هرچی یه عمر جلو همکلاسیا خودمونو خوب نشون دادیم اونجا در زشت ترین و لهیده ترین حالت ممکن همدیگه رو می‌بینیمولی خب فعلا حس بهتری پیدا کردم به رشتم هرچند از دانشگاه که برمی‌گردم به حدی خستم و بدن درد دارم که کلا به فکر ترک تحصیل میوفتم

+میخوام  اینجا عکس بذارم اما توی تغییرات جدید بیان نمیدونم چجوری بارگذاریش کنم.برای گذاشتن تصویر به URL نیاز داره و اصلا نمیدونم این چیه!ممنون میشم اگه اطلاعی دارین در این مورد منو راهنمایی کنین.

+صفحه وبلاگم بر شده از چراغای روشن.حس کسایی رو دارم که به خانوادشون خیانت کردن.دلم برای وبلاگم تنگ شده بود.احتمالا بیشتر بنویسم اگر مجالی بود هرچند این روزا بعید میدونم کسی از دیدن وبلاگای آپ شده خوشحال بشه!

+این عکسا رو هم میخواستم بذارم.راستیه استوری دوستمه و اونا دستای منه و چیزی که نوشته از شاهکارای بخش رادیومهاکسپوز همون گرفتن عکسه و کارای ظهور ثبوت عکس رو هم خودمون انجام میدیمچپیه هم عکسیه که خودم گرفتم 


این مدت تقریبا هفته ای دوتا امتحان سخت و سنگین داریم.استادا به بی رحمانه ترین شکل ممکن دارن مارو به سیخ میکشن وواقعا نگرانم که نکنه نرسم به کارام!

اولین عکس رادیوگرافی روی بیمار رو گرفتم و خوب بود اما همچنان برای عکس گرفتن از بیمار استرس دارم.کار پروتزمم مرحله اخرشه و استرس حباب زدنشو دارم و امیدوارم درست انجام بشه.هفته دیگه بعد از دوماه و نیم قراره برگردم خونه و خیلی خستم از خوابگاه و دانشگاه و این شهر.دلتنگ خونه ام.دلتنگ ناهار و شام‌های بدون فکر که الان چی بخورم در حالی که سرم شلوغه کلی و نمیرسم زیاد غذا درست کنم.دلم اتاقمو میخواد که برم توش در رو ببندم و هیچکسی رو نبینم.تنها ذوقم برای گذشت این مدت کنگره بعد از امتحاناتمونه که مثل پارسال بریم و کلی خوش بگذره توش.

توی اتاق خوابگاه انگار روحمون داره فرسوده میشه.هم ما و هم بچه های پزشکی به شدت فشار رومونه و علائم عصبیمون زیاد شده.من که خیلی شبا توی خواب ناله میکنم و به شدت ت میخورم در حالی که هیچوقت اینجور نبودم!و مورد داشتیم که توی خواب چندین بار جیغ کشیدم!

خلاصه که روزای سختیه و امیدوارم زود بگذره.برام خیلی دعا کنین لطفا

+برای تغییر روحیه رفتم موهامو چتری کوتاه کردم.وقتی که قیچی شدن گفتم چه اشتباهی کردم‍♀️اما انگار واکنش بچه ها خیلی خوب بوده و مورد پسند واقع شده.جالب اینه که هیچوقت فکر نمیکردم موی چتری بهم بیاد!ولی هرکی دیده ازم تعریف کرده.مورد داشتیم یکی از پسرا به پسرای اکیپ گفته خانوم نون چه گوگولی شدهخلاصه که حرکت خوبی بود فقط صبح به صبح که باید اتو بکشمشون تا کامل صاف شن پدرم در میاد‍♀️


حالم بد بود و کلی گریه کردم.چشمام خیلی درد میکرد.گفتم میخوابم فردا که چشمام خوب شد میخونم.

تموم شب کابوس دیدم و یادمه توی خواب فقط داشتم گریه میکردم.صبح با یه چشم درد بدتر از دیشب بیدار شدم.

همه بچه ها برگشتن خونشون اما ما هنوز درس و بخش و امتحان داریم و فقط یک هفته فرجه داریم که اونم بیشترش برای امتحان سنگین اول میره!دلم خونمونو میخواد.دوماه و نیمه که برنگشتم.بدجور خستمدیگه از آدما. 

+این روزا حال دلم خیلی ناخوشه.اگه حال دل شما هم خوش نیست نخونین اینجا رو.دلم نمیخواد حال کسی رو بدتر از اونی که هست کنم.اما نیاز دارم خودمو اینجا خالی کنم.تنها جاییه که برام مونده.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Free Telegram Channel Advertising ديزل ژنراتور کاترپيلار پولکی جواب سوالات تکنسین فنی اسانسور اسم گل و گیاه آپارتمانی آموزش آسان و رایگان فریادخاموش مووی تن | Movie10 proarchitecture.parsablog.com